علی آقا، عشق مامان و بابا

غذای کمکی

1390/10/15 این روزا خیلی تپلی شدی و ماشاالله خوب غذا میخوری. عین این بچه شکموها . از اول پنج ماهگی به توصیه دکترت غذاهای کمکی تو شروع کردم. حالا که فکر میکنم اگه آقای دکتر هم نمیگفت خودت به این کار وادارم می کردی. آخه اواخر چهارماهگی سفره رو که مینداختیم یه جوری به سفره نگاه می کردی و اونقدر از خودت صدا در میووردی که دلم برات کباب میشد و مجبور میشدم برای ساکت کردنت پستونک خورشتی بهت بدم که ساکت شی و دیگه بهونه نگیری . وای که چه ذوقی داره آشپزی کردن توی یک قابلمه کوچیک و چه تلاش شیرینیه لقمه گذاشتن تو دهن گنجشکیت .   بعدا نوشت: اینم یه عکس از علی آقا در حال خوردن فرنی حیفم میاد بعد غذا خوردن صو...
15 دی 1394

خان زاده

1390/11/07 پسرم از همون اوایل نوزادی عادت داره وقتایی که نشسته یا حتی تو خوابش پا رو پا میندازه. به قول بابایی عین خانای قدیم. ماشاالله به سیاست. ...
15 دی 1394

وای خدا جون...

1390/10/22 چند روز پیش متوجه شدیم چشم سمت چپت یکم قرمزه.  کم کم پف کرد و یکم کوچیک شد تا بردیمت پیش دکتر. یه قطره چشم داد گفت استفاده کنید تا خوب شه. اینم عکست البته چشم نازت اینجا خیلی بهتر شده.   فدای اون دو تا چشم خوشملت بشم من ...
15 آذر 1394

اولین حضور پسرم درمحرم

محرم امسال با سالای دیگه فرق میکنه. امسال یه حس خاصی دارم. یه حس مادرانه. خیلی دلم گرفته. به خاطر حضرت علی اصغر و مادر عزیزشون خیلی ناراحتم. با قلبی پر از غصه و اندوه، طفل چهارماهم و به آغوش گرفتم و با هزار امید و آرزو راهی همایش شدم؛ همایش شیرخوارگان حسینی. امسال توفیق شد تا شما رو دو بار به همایش شیرخوارگان ببرم. غروب پنجشنبه و صبح جمعه. غروب پنجشنبه، 1390/10/10: صبح جمعه، 1390/10/11: نمیدونم چم بود که اشکم بی اختیار سرازیر میشد. فدای غربتت یا امام حسین علیه السلام. ...
2 آذر 1394

اولین حضور پسرم درعید قربان

1390/08/17 دیروز پدرجون یه ببعی گرفت و به مناسبت عید قربان، قربونیش کردیم. خدایا شکرت عید قربان امسال و در کنار یه نی نی ناز و دوست داشتنی گذروندیم. اینم عکسات البته یه روز بعد عید: مثلا خواستم ازت یه عکس آتلیه ای بگیرم که... . عکس اول و از بس وول خوردی تار افتاد. دومین عکس که کباب و انداختی و عکس آخر و مجبور شدم کباب و از دستت بگیرم که یه خورده بهتر شد.   ...
23 شهريور 1394

اولین عروسی سه نفره

1390/07/23 این اولین عروسی سه نفره ماست و اولین کارت عروسیه که پشتش نوشته بود با خانواده. امروز رفتم واسه پسرم لباس خوشگل خریدم. میخوایم بریم حنابندون پسردایی رضا. خوشگل شدی میخوایم بریم حنابندون.     اینم بگم تو عروسی با این که همش پیشم بودی ولی خیلی دلم برات تن گ شده بود چون همش تو بغل ف ک و فامیل بودی و من فقط بهت شیر میدادم. حتی پوش ک ت رو هم خودشون عوض می ک ردن و خودشون میخوابوندنت و جالب اینه ک ه بعد خوابیدنت پیشت میخوابیدن تا بیدار شی. بعضی وقتها ک ه گ مت می ک ردم و اصلا نمیدونستم با ک ی هستی و ک جایی. ...
9 شهريور 1394

جشن ختنه سورون

1390/07/01 دقیقا یه هفته از ختنه نفس مامان گذشته و خدا روشکر حلقه ت هم در اومد. حالا دیگه واسه خودت مردی شدی. به همین مناسبت، تو خونه خودمون جشنی تدارک دیدیم. بابا جواد واست یه گوسفند قهوه ای خوشگل گرفت. یه روز قبل جشنت پدرجون اومد خونه ما و ببعی رو جلو پای شما قربونی کرد. تو جشن، مراسم مولودی خونی داشتیم که با دست و شادی همراه بود. علاوه بر این، همش در حال دست به دست شدن و چرخیدن تو بغل فامیل بودی. وقتایی هم که میذاشتمت تو کریر تا یکم نفس بکشی بچه ها دورت جمع می شدن و ... . راستی دیروز بابا جواد واسم یه گوشی جدید خرید که کیفیت دوربینش عالیه. منم عکس و فیلم جشنت رو با دوربین گوشی جدیدم گرفتم. انشاالله جشن دامادیت ...
22 خرداد 1394