علی آقا، عشق مامان و بابا

هورااااا علی جونم اومد...

1394/2/27 17:36
نویسنده : مامان الی...
364 بازدید
اشتراک گذاری

1390/05/02

امروز ساعت 8 حاضر شدم به سمت بیمارستان. همه چی آمادست. ساکتم بستم. یه دست لباس سفید و خوشگل با سایر مخلفات. تو راه حس عجیبی داشتم. یه حس خیلی خوب که تو کلام نمیگنجه.

تو بیمارستان، کارای پرونده سازی زیاد طول نکشید و سریع بردنم بخش زایمان. رو تخت خوابوندنم و چند دقیقه بعد اومدن واسه گرفتن ضربان قلبت. وای خداجونم نامنظمه... .  سریع یه ماسک اکسیژن بهم وصل کردن، با یه سرم که نمیدونم چی بود. منم که تو شوک.

بعدش بلافاصله با دکترم تماس گرفتن که بیاد و ... . یه ویلچر آوردن، یه روپوش سبز هم تنم کردن. به همراه یه پرستار مهربون رفتم تو آسانسور و بخش عمل.

بله. وارد اتاق عمل شدم... . خیلی سرد بود. خانوم دکتر هم اومده بود. اما یه چیز برام باور کردنی نبود، اینکه خانوم دکتر چطور تو اون مدت کم خودش و رسونده بود بیمارستان؟ خلاصه رو یه تخت نازک دراز کشیدم و یه پرده سبز کشیدن جلوم. دکتر بیهوشی اومد بالاسرم، یه ماسک رو دهنم گذاشت و ازم خواست سه بار نفس عمیق بکشم. نفس اول... نفس دوم... تو گلوم احساس سوزش کردم و بقیش دیگه یادم نمیاد.

هورااااا علی جونم اومد... . و بالاخره علی آقا، ساعت نه و بیست و پنج دقیقه صبح روز یکشنبه، دوم مرداد سال یکهزار و سیصد و نود، در بیمارستان خصوصی امیرمازندرانی و تحت نظر دکتر خوبم خانوم مهری حسین نژاد مقدم، چشم به جهان گشود. با وزن سه کیلو و هفتصد گرم، قد پنجاه و دور سر 36 سانتیمتر. قدمت مبارک عشق مامان و بابا.

لحظه بهوش اومدن: اولین چیزی که احساس کردم فشارهایی بود که به شکمم وارد می شد. بعد متوجه شدم آبدهنم تو گلوم جمع شده، نمی تونستم قورتش بدم انگار عضلات گلوم فلج بودن، از طرفی نفس کشیدن و برام سخت کرده بود. یه صدایی میومد که میگفت سرفه کن عزیزم... سرفه کن. منم با اون صدای بی رمقم می گفتم نمیتونم آخه با سرفه کردن، درد شدیدی زیر شکمم احساس می کردم.

خلاصه منو آوردن تو اتاق ریکاوری. چشام خیلی تار میدید. سعی می کردم نوشته ای که بالاسرم بود رو بخونم که بالاخره تونستم. بعد یه خانوم پرستار مهربون اومد بالا سرم و اسم و فامبل و سنم و پرسید. منم همه رو جواب دادم و ازش پرسیدم بچم خوبه؟ ایشون گفتن آره، یه پسر سالم و خوشگل به دنیا آوردی. از ته دلم لبخند زدم.

از ریکاوری وارد بخش شدم. تو راه رسیدن به بخش، پدرجونت اومد حالم و پرسید و صورتمو بوسید. بابای خوبم ممنون که تو اون لحظات تنهام نذاشتی و به فکرم بودی.

تو بخش اومدن و گفتن باید شکمتو فشار بدیم تا... . وااااای خداجونم خیییییلی دردناک بود. یه لحظه فکر کردم جونم داره در میره، رفتم اون دنیا و برگشتم. حالا می فهمم چرا میگن گناهان مادر بعد زایمان پاک میشه.

مادرجون هر لحظه کنارم بود و از چهره ش میشد فهمید چقدر نگرانمه. بعدش بابا جواد با یه دسته گل خیلی زیبا اومد پیشم و پیشانیم و بوسید. همه خستگیم در رفت.

 

همش دوست داشتم بخوابم. جام خیلی خوب بود. اتاقم عالی بود، یه اتاق دو تخته با تمام امکانات.

لحظه دیدار: وقتی دیدمت باورم نمی شد که بچه خودمی. وقتی مادرجون تو رو گذاشت تو بغلم و بهت شیر میدادم... . همش نگات میکردم و نوازشت میدادم. آروم شیر میخوردی. خیلی آروم. انگار نای میک زدن نداشتی. اول سه تا، بعد یه کم مکث... دوباره  شروع کردی و همینطور ادامه دادی تا هفت تا میک.  آفرین پسرم پیشرفتت عالی بود.

 

 

بعد خبردار شدن فامیل، حالا همه اومده بودن. خاله جون، عزیز جون مهربونت، عمه هات، زن عموهات، فامیلهای پدری و مادری من، خلاصه یه لشکر اومده بودن تا تحفه منو ببینن. دستشون درد نکنه تنهام نذاشتن تو اون شرایط.

اینم از خاطره اومدنت به این دنیایه قشنگ. امیدوارم زندگی خیییییلی خوشی رو کنار هم بگذرونیم.

عاشقتیم

پسندها (5)

نظرات (5)

محدثه
27 اردیبهشت 94 18:24
salam ... mersi az in ke be man sar zadin ... bazam biyan khoshhal misham ..dar zemn vebeto alie va harf ham nadare..
مامانی و بابایی دخمل طلا
27 اردیبهشت 94 18:58
سلام مامانی گل علی کوچولو از اینکه به من و حلما محبت داری ممنونم عزیزززززززززززززززم حتما دوست خوبم میام پیشتون بازمممممممممممم منتظر حضور گرمت هستمممممممممممم
نازنین
27 اردیبهشت 94 19:28
مامان آميتيس
28 اردیبهشت 94 7:33
سلام عزیزم مبارکه ایشالا قدمشون
مامان الی...
پاسخ
ممنون عزیزم، انشاالله.
مامانی علی(زینب)
30 اردیبهشت 94 14:38
هورررررررررررا مبارکه مبارک خدا قوت مامان گل
مامان الی...
پاسخ
ممنونم مامان زینب.