علی آقا، عشق مامان و بابا

اولین لباس

1389/10/03 امروز مادرجونت رفت بازار و وقتی برگشت دیدم تو دستاش یه چیز خیلی خوشگل داره. واسه نوه ی گلش که شما باشی یه بلوز و یه شلوار با یه جوراب فینگیلی خریده بود. خدایا چقدر کوچیک بودن، عین لباس عروسک. خیییییلی ذوق کردم. البته فکر کنم خاله جونت بیشتر از من ذوق زده شده بود آخه مدام لباس و می بوسید و نازش می کرد. دستت درد نکنه مامانی خیلی خوشحالم کردی. ان شاالله لباس دانشگاهتو بخریم عسیسم. قربونت بشم راحت میشم ...
30 فروردين 1394

زیباترین تصویر، زیباترین صدا

1389/09/22 دوشنبه 22 آذر ماه که وقت اولین سونو رسیده و من و بابایی با دلهره و ذوق و شوق راهی مطب دکتر شدیم. تو مطب رو تخت دراز کشیدم و آقای دکتر سونو رو شروع کرد. چشای پر از امید من و بابایی  دوخته شده بود به صفحه مانیتور و تصویر زیبای شما. دکتر مهربون گفت که قلب کوچولومون شکل گرفته و سن حاملگی من رو حدود هفت هفته تخمین زد. از آقای دکتر خواستم صدای قلب کوچولوتو برامون بذاره. یه صدایی شبیه ضربان قلب خودم بود البته با سرعت خیلی بیشتر. خدایا باورم نمی شد یعنی یه نی نی کوچولو داره تو وجود من پرورش پیدا می کنه؟ خدایا متشکرم... . دوستت دارم دردونه مامان الی... ...
29 فروردين 1394

اولین تلنگر بهترین هدیه خدا

1389/08/02 آبان ماه هشتاد و نه بود. بعد از ظهر، من و جواد برای گرفتن جواب آزمایش آماده شده بودیم. تو راه آزمایشگاه  قلبم هزار تا می زد. دم در آزمایشگاه که رسیدیم دیگه قلبم داشت میومد تو دهنم. در و باز کردم و رفتم تو، جواب آزمایش و از دست خانوم پرستار گرفتم. با اینکه جواد گفته بود جواب و نپرسم و برم از دکترم سوال کنم ولی دلم طاقت نیاورد و سوال کردم. خانوم پرستار هم با خونسردی کامل گفت منفیه . خون تو رگهام خشک شده بود. بغضه تو گلوم داشت خفم می کرد. از اونجا اومدم بیرون. بیچاره جواد وقتی منو دید از قیافم فهمید چه خبره. سوار ماشین شدم و به سمت خونه راه افتادیم. تو راه خونه خیلی دلم گرفته بود، جواد هم همینطور، راحت می شد فهمید ...
29 فروردين 1394

عشقم سلام

بسم الله الرحمن الرحيم (1) الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ (2) الرَّحْمـنِ الرَّحِيمِ (3) مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ (4) إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ (5) اهدِنَــــا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ (6) صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ (7) . سلام عشق مامان و بابا. به خواست خدا وبا اجازه از او قصد کردم تا خاطراتتو ازاولین روزی که قدم مبارکتو تو دل مامانی گذاشتی و بنویسم. بعدها تقدیمت کنم تا بخونی و ازش لذت ببری. عزیزم ممنون از اینکه دعوت منو بابایی و قبول کردی و با اومدنت دنیای شیرین ما رو شیرین تر کردی اونم درست سالروز ازدواج مامان و بابا. فدای تو بابا جواد...
28 فروردين 1394