علی آقا، عشق مامان و بابا

چند روز مونده تا...

1394/2/22 22:01
نویسنده : مامان الی...
220 بازدید
اشتراک گذاری

1390/04/28

امروز سه شنبه هست و منم طبق عادت هر روز بعد بیدار شدن از خواب به شما نازنینم سلام صبح بخیر گفتم و آرزوی روزی خوش کردم. امروز هم طبق سه شنبه های هر هفته، وقت دکتر دارم.

من و بابا جواد خیلی خوشحال به سمت مطب دکتر راه افتادیم. تو اتاق انتظار، با مامانایی که مثل من منتظر نی نی شونن بحث و گفتگو میکنیم و تجربیاتمونو به اشتراک میذاریم.

خلاصه نوبتم شد و رفتم تو اتاق خانوم دکتر. رو تخت دراز کشیدم تا ایشون معاینم کنه و ضربان قلب کوچولوت و چک کنه. صدای قلب نازنینت رو می شنیدم... . چی شد؟ احساس کردم تند و کند میشه. اولش به روی خودم نیاوردم دیدم نه مثل اینکه نامنظمه. یه نگاه به صورت خانوم دکتر انداختم. خیلی مضطرب شده بود. پرسیدم ضربان قلبش نامنظمه؟ سرش و آروم تکون داد. وسایل معاینه رو جمع کرد و بهم اشاره کرد از رو تخت بیام پایین. بعد روشو سمت جواد کرد، یه نامه بهش داد و گفت خیلی سریع به بیمارستانی که می خوام توش زایمان کنم بریم... .

خلاصه تو ماشین نشستیم و راه افتادیم سمت بیمارستان. تو راه سرشار از نگرانی بودم. کلی سوال تو ذهنم بود. خدایا چه اتفاقی داره میافته؟ یعنی بچم الان باید به دنیا بیاد؟ من که هنوز آماده نیستم. بیچاره جواد از شدت نگرانی نمیتونست خودشو کنترل کنه. معلوم نیست چی جوری ماشین و میروند. فقط می خواست منو برسونه بیمارستان. منم اشک میریختم. نمی دونستم باید چیکار کنم. خدایا خودت کمکم کن.

به اونجا که رسیدیم سریع وارد بخش زایمان شدم. یه خانومی اونجا بود که برای به دنیا اومدن نی نیش داشت آماده می شد اونم به روش طبیعی. طفلک خیلی درد می کشید و ناله می کرد. ناله کردناش زمینه ای شد برای من تا اشکام سرازیر بشه. احساس غریبی داشتم. پرستار ازم پرسید خانومی چرا گریه می کنی؟ با بغض تو گلوم گفتم بچم... . بعد یه روپوش تنم کردن و وارد یه اتاقی شدم که اونجا نوار قلب تو گرفتن. خانوم پرستار گفت چرا گریه میکنی، همه چی که نرماله؟ بعد یه ساعت استراحت، دوباره نوار قلب تو گرفتن. خدایا شکرت همه چی نرمال بود.

دکتر تجویز کرده بود شب و تو بیمارستان بمونم... تا خود صبح. منم که نازنازی، مگه میتونستم بدون بابایی طاقت بیارم؟ خلاصه دور از چشم جواد فرم تعهد و امضا کردم و از بستری شدن انصراف دادم. البته بعدا که جواد موضوع و فهمید یه گوش مالی حسابی بهم داد، خخخخ.

تو راه خونه خیلی اذیت شدم. از اونجا یه راس رفتیم خونه مامانی. الان 5 شبه که اونجا می خوابم. شب پر استرسی داشتم. استرس شدید. رو تکون خوردنات دقیق شده بودم. آخه خانوم دکتر گفته بود تو یه ساعت حداقل 5 تا تکون باید بخوری. همش نگرانت بودم.

عزیزم برا اومدنت لحظه شماری میکنم. اون موقع حداقل میبینمت و میدونم تو چه وضعیتی هستی. چی میخوای و چیکار میکنی.

کاش بعدها پسرم اینا رو بخونه و ببینه مادر و پدرش چی کشیدن و چه کردن براش. منتی نیست اینقدر دوستش دارم که حاضرم خودم نباشم و اون باشه اما این آخرا واقعا تحت فشارم.

هم از زایمان می ترسم...

هم از سلامتی اش...

نگرانم که سالم نباشه و... .

نمی دونم چی بگم سپردم به خدا خودش داده خودشم حتما حفظش می کنه.

معلوم نیست شاید هفته دیگه پسرم تو این لحظه تو بغلم باشه و تمام این نگرانی ها بی مورد و بی معنی باشن.

جونم فدات

پسندها (3)

نظرات (2)

مامانی علی(زینب)
23 اردیبهشت 94 0:37
الهی چقدر پر استرس آفرین به بابا جواد.......خخخخخخخ [پاسخ: ممنونم که به وبلاگم سر زدید.]
مامان ناهید
23 اردیبهشت 94 18:18
مامان الی من که از تاریخهایی که بالای نوشته هاتون زدین پاک گیج شدم همچنین سن بالای وب که 3 واندی سال رو نشون میده؟؟؟؟؟؟؟؟؟ [پاسخ: اگه (درباره وبلاگ) رو خونده باشی متوجه می شی. عزیزم، پسرم الان سه و اندی سالشه و من دارم خاطراتش از بدو ورودش تو زندگیمون رو می نویسم.]