بی صبرانه منتظرم
1390/04/29
دیروز، بعد اون اتفاق نگران کننده، دکتر برام یه سونو درست و حسابی نوشت. امروز صبح نوبت سونو دارم. مادرجون هم با ما اومد که اگه یه وقت قرار شد بستری شم پیشم بمونه.
اولش رفتیم همون سونویی که قبلا می رفتم، دکتر هنوز نیومده بود. با اینکه گفتیم اورژانسیه اما منشی گفت تا دکتر نیومد نمی تونم کاری انجام بدم. چند جای دیگه هم سر زدیم اونجاهام یا دکتر نبود یا اگرم بود دستگاه این سونو رو نداشتن.
وای خداجون خیلی کلافم. چرا این ملت متوجه نمیشن اورژانسی یعنی چی؟
خلاصه بعد یکی دو ساعت چرخیدن، حدود ساعت 10 دوباره برگشتیم سر جای قبلیمون. منتظر موندیم تا دکتر اومد، چون کارم اورژانسی بود زود فرستادنم داخل.
دکتر مشغول شد و... . ضربان قلبت هم نرمال. همه چی عالی بود و پسرم حسابی خیالم و راحت کرد. سن حاملگی هم معادل 40 هفته هست. بعد ش گفت بچه ماشاالله درشته و وزنش حدود چهار کیلو میشه. هممون خوشحال... بابایی از همه خوشحالتر. آخه میدونی که، خیلی رو وزنت حساسه. مثل من!!!
خانوم دکتر گفته برا زایمان طبیعی فقط باید راه برم تا بچه بیفته تو لگن. خیلی دوست داشتم از روش سزارین زایمان کنم ولی خب... . هر شب من و بابایی میریم پیاده روی. شما هم که ماشاالله کجا بود پایین بیای! روز به روز داری میری بالالتر. ای بلا!
وای که بی صبرانه منتظر دیدن پسرم هستم. همش با خودم می گم یعنی شبیه کیه؟! من یا باباش؟! و کلی سوالات این طوری... .
خدایا خواهش می کنم کمکم کن. پسر عزیزم مواظب خودت باش. من که نمیدونم اون تو چه خبره! یکم دیگه تحمل کن. حسم بهم میگه دیگه خیلی نمونده تا شما رو بگیرم تو بغلم.
بی صبرانه منتظرم