عزیزکم داره میاد...
1390/05/01
بعد اون سه شنبه پر ماجرا، این چند روز خیلی سخت گذشت، انگار چند سال طول کشید. برا هممون سخت گذشت. پر از نگرانی و دلشوره. همش می گفتم خدایا کی این انتظار تموم میشه؟
خیلی خستم. اینقدر سنگین شدم که راه رفتن برام سخت شده. آرزو دارم فقط 5 دقیقه راحت دراز بکشم و بخوابم. دو شبه نشسته رو مبل می خوابم. از دراز کشیدن می ترسم. می ترسم خدایی نکرده بهت سخت بگذره.
دیشب، آخرای شب زیر شکم وکمرم احساس درد می کردم. احساس میکردم عضلاتم منقبض میشن. نمی تونستم بشینم. همش در حرکت بودم و راه می رفتم و اشک می ریختم. این دردا رو دوست دارم. از این سختی ها لذت می برم. همه این دردا رو به جون میخرم و به خاطر پسر عزیزم تحمل می کنم.
از اونجایی که تو تاریخ زایمانم دچار مشکل شدم (به خاطر اختلاف نظری که بین جواب سونو و محاسبات خانوم دکتر وجود داره)، انگار رو هوا معلقم و خیلی تحت فشارم.
بالاخره دست بکار شدیم و امروز رفتیم پیش خانوم دکتر تا ازشون وقت زایمان بگیریم.
فردا وقت زایمان دارم. ساعت 8 صبح یکشنبه دوم مرداد، مصادف با تاریخ ازدواج من و بابایی. چی بگم الان؟!
دل تو دلم نیست...نگرانم...خوشحالم...اصلا تو شوکم!!!