علی آقا، عشق مامان و بابا

عزیزکم داره میاد...

1394/2/25 16:14
نویسنده : مامان الی...
217 بازدید
اشتراک گذاری

1390/05/01

بعد اون سه شنبه پر ماجرا، این چند روز خیلی سخت گذشت، انگار چند سال طول کشید. برا هممون سخت گذشت. پر از نگرانی و دلشوره. همش می گفتم خدایا کی این انتظار تموم میشه؟

خیلی خستم. اینقدر سنگین شدم که راه رفتن برام سخت شده. آرزو دارم فقط 5 دقیقه راحت دراز بکشم و بخوابم. دو شبه نشسته رو مبل می خوابم. از دراز کشیدن می ترسم. می ترسم خدایی نکرده بهت سخت بگذره.

دیشب، آخرای شب زیر شکم وکمرم احساس درد می کردم. احساس میکردم عضلاتم منقبض میشن. نمی تونستم بشینم. همش در حرکت بودم و راه می رفتم و اشک می ریختم. این دردا رو دوست دارم. از این سختی ها لذت می برم. همه این دردا رو به جون میخرم و به خاطر پسر عزیزم تحمل می کنم.

از اونجایی که تو تاریخ زایمانم دچار مشکل شدم (به خاطر اختلاف نظری که بین جواب سونو و محاسبات خانوم دکتر وجود داره)، انگار رو هوا معلقم و خیلی تحت فشارم.

بالاخره  دست بکار شدیم و امروز رفتیم  پیش خانوم دکتر تا ازشون وقت زایمان بگیریم.

فردا وقت زایمان دارم. ساعت 8 صبح یکشنبه دوم مرداد، مصادف با تاریخ ازدواج من و بابایی. چی بگم الان؟!

دل تو دلم نیست...نگرانم...خوشحالم...اصلا تو شوکم!!!

پسندها (4)

نظرات (4)

مامانی علی(زینب)
25 اردیبهشت 94 19:53
االهی..... واقعا یه مادر این دردارو دوست داره.منم مث تو بودم گلم
ĸoѕαr
25 اردیبهشت 94 20:49
ترجمش هم می نویسم خاله جون/// [پاسخ: قربانت. ]
بابای ملیسا خانم ناناز
26 اردیبهشت 94 1:35
با سلام . ضمن تبریک بمناسبت عید مبعث و همچنین بخاطر وبلاگ زیباتون ، وبلاگ ملیسا دختر بابا با عکسهای جدیدش به روز شد . خوشحال میشیم اگر با تشریف فرمائی خودتون ، یه یادگاری به رسم یادبود تو قسمت نظرات از خودتون به یادگار بزارید . منتظر شما هستیم . [پاسخ: حتما به وبلاگتون سر میزنم.]
مامان و بابای مانی جون
26 اردیبهشت 94 12:41
سلام عزیزم ممنون که به مانی من سر زدین وبلاگتون خیلی مبهمه من الان نمیدونم علی آقا هستن یا هنوز به دنیا نیومدن اگه به دنیا اومدن بهتره از روزی که به دنیا اومدن با عکسای قشنگشون بذارین