زردی گرفتن نفسم
1390/05/07
روز چهارم به دنیا اومدنت به بیمارستان رفتیم و معلوم شد زردی داری و بستری شدی. بدترین لحظه عمرم بود.
هیچ وقت یادم نمیره اون روزها رو... . بدترین شب و روزای زندگیم بودن... . دردای خودم به کنار، همشو میتونستم طاقت بیارم اما بودن تو، تو دستگاه و خونگیری از پاهای کوچولوت و نه. آب شدی زیر اون دستگاههای لعنتی.
البته شما هم خیلی با مامان همکاری کردی و بیشتر می خوابیدی. وقتایی هم که بیدار می شدی با تمام وجودم بغلت میگرفتم و بلند بهت سلام می کردم. بعد بهت شیر می دادم، جاتو عوض می کردم، تن خوشگل تو با عرق بهار می شستمو ... .
بالاخره بعد دو روز از بیمارستان مرخص شدی، من و بابا از خوشحالی بال درآورده بودیم.
عزیزم نیست که گرمایی هستی... رو بدن و صورت خوشگلت زیر نور اون دستگاهها، یه سری جوشهای قرمز شبیه پشه زدگی اومده بالا. انشاالله اونا هم زودتر خوب بشن و دیگه هیچ اثری از زردی روت نباشه عزیزم.