جشن دهمین روز تولد
1390/05/11
سلام عشقم. امشب پدرجون به مناسبت دهمین روز تولد اولین نوش که شما باشی، یه مهمونی بزرگ ترتیب دادن و کلی مهمون برای شام دعوت کردن. (به اصطلاح مازنی ده حموم).
پسرنازم امروز مادرجون شما رو برد حموم، عسل شدی نفسم.
جشن دهت مصادف شده با اولین روز ماه مبارک رمضان ، وما قراره به مهمونامون افطاری بدیم.
تو مراسم، فک و فامیل دور و برت جمع شده بودن و همینطور تو بغل همه دست بدست میشدی و منم که حساااااس. ولی سعی می کردم خودمو قانع کنم، آخه اولین نوه خانواده من و اولین نتیجه خانواده پدری و مادری من میشی و از طرف خانواده بابایی، چون همه نوه ها بزرگ شدن، بچه کوچیک ندارن و خیییییلی پیش همه عزیزی.
حسابی به همگی با وجود تو گل نازنینم خوش گذشت. مخصوصا به من که یکی از به یاد موندنی ترین شبای زندگیم بود.
بعد رفتن مهمونا، وقتی بغلت کردم، متوجه یه چیزی تو لباست شدم. بََََله، بند نافت درست تو دهمین شب تولدت افتاد، و من خوشحال از اینکه پسرم سبک شده. یه عالمه هم دلم سوخت چون معلوم نبود از کی افتاد و شاید هم اذیت شده بودی. به هر حال مبارک باشه نفسم.
عاشقتم