علی آقا، عشق مامان و بابا

اولین عروسی سه نفره

1390/07/23 این اولین عروسی سه نفره ماست و اولین کارت عروسیه که پشتش نوشته بود با خانواده. امروز رفتم واسه پسرم لباس خوشگل خریدم. میخوایم بریم حنابندون پسردایی رضا. خوشگل شدی میخوایم بریم حنابندون.     اینم بگم تو عروسی با این که همش پیشم بودی ولی خیلی دلم برات تن گ شده بود چون همش تو بغل ف ک و فامیل بودی و من فقط بهت شیر میدادم. حتی پوش ک ت رو هم خودشون عوض می ک ردن و خودشون میخوابوندنت و جالب اینه ک ه بعد خوابیدنت پیشت میخوابیدن تا بیدار شی. بعضی وقتها ک ه گ مت می ک ردم و اصلا نمیدونستم با ک ی هستی و ک جایی. ...
9 شهريور 1394

جشن ختنه سورون

1390/07/01 دقیقا یه هفته از ختنه نفس مامان گذشته و خدا روشکر حلقه ت هم در اومد. حالا دیگه واسه خودت مردی شدی. به همین مناسبت، تو خونه خودمون جشنی تدارک دیدیم. بابا جواد واست یه گوسفند قهوه ای خوشگل گرفت. یه روز قبل جشنت پدرجون اومد خونه ما و ببعی رو جلو پای شما قربونی کرد. تو جشن، مراسم مولودی خونی داشتیم که با دست و شادی همراه بود. علاوه بر این، همش در حال دست به دست شدن و چرخیدن تو بغل فامیل بودی. وقتایی هم که میذاشتمت تو کریر تا یکم نفس بکشی بچه ها دورت جمع می شدن و ... . راستی دیروز بابا جواد واسم یه گوشی جدید خرید که کیفیت دوربینش عالیه. منم عکس و فیلم جشنت رو با دوربین گوشی جدیدم گرفتم. انشاالله جشن دامادیت ...
22 خرداد 1394

ختنه

1390/06/24 قرار بود یک ماهگیت ببریمت واسه ختنه اما چون نوبت واکسنت بود ترسیدم خدای نکرده اتفاقی برات بیفته واسه همین صبر کردم تا یه هفته از واکسنت بگذره، بعد یه هفته... واسه گرفتن وقت رفته بودیم، دکترت ایران نبود و مجبور شدیم چند وقته دیگه هم صبر کنیم تا امروز... . امروز بیست و چهار شهریور ماهه و ما(من، بابایی، مادرجون، پدرجون) شما رو بردیم بیمارستان واسه ختنه ... . خلاصه دکتر اومد و نوبت شما شد. وقتی خوابوندنت رو تخت تو اتاق عمل نمیدونستم چه حالی دارم. هم می ترسیدم هم خوشحال بودم. عملت رو با یه جیغ بنفش شروع کردی. وقتی جیغ میکشیدی دلم میخواست درو بشکنم برم دکترو خفه کنم. هر یه لحظه برام یه سال گذشت. کتاب دعا رو گرفته ب...
22 خرداد 1394

یک ماهگی علی آقا

1390/06/09 عزیزم ماه رمضون تموم شد و امروز عید فطره و همراه خانواده دایی اصغر و خاله عزیز (دایی و خاله مامان الی...) رفتیم دریا.     چه زود یک ماه گذشت و پسرم به قول معروف از آب و گل در اومد. علی آقا پسر خوب و آرومیه اما بچه داری واقعا سخته، می شه گفت یه کار تمام وقت و بیست و چهار ساعته ست که گاهی امون آدم رو می بره این که بفمهی این کوچولو ازت چی می خواد، خودش کلی کاره. خدا رو شکر کمبود وزنت رو جبران کردی و الان خوب شیر می خوری. کم کم داری تپلی میشی! فقط یه مشکل که اونم دلپیچته عزیزم. همش به خودت میپیچی. اما خدارو شکر تحمل میکنی و گریه تو کارت نیست. دکتر بهت یه قطره داده که بهت میدم ...
11 خرداد 1394

جشن دهمین روز تولد

1390/05/11 سلام عشقم. امشب پدرجون به مناسبت دهمین روز تولد اولین نوش که شما باشی، یه مهمونی بزرگ ترتیب دادن و کلی مهمون برای شام دعوت کردن. (به اصطلاح مازنی ده حموم). پسرنازم امروز مادرجون  شما رو برد حموم، عسل شدی نفسم. جشن دهت مصادف شده با اولین روز ماه مبارک رمضان ، وما قراره به مهمونامون افطاری بدیم. تو مراسم، فک و فامیل دور و برت جمع شده بودن و همینطور تو بغل همه دست بدست میشدی و منم که حساااااس. ولی سعی می کردم خودمو قانع کنم، آخه اولین نوه خانواده من و اولین نتیجه خانواده پدری و مادری من میشی و از طرف خانواده بابایی، چون همه نوه ها بزرگ شدن، بچه کوچیک ندارن و خیییییلی پیش همه عزیزی.   حساب...
31 ارديبهشت 1394

زردی گرفتن نفسم

1390/05/07 روز چهارم به دنیا اومدنت به بیمارستان رفتیم و معلوم شد زردی داری و بستری شدی. بدترین لحظه عمرم بود . هیچ وقت یادم نمیره اون روزها رو... . بدترین شب و روزای زندگیم بودن... . دردای خودم به کنار، همشو میتونستم طاقت بیارم اما بودن تو، تو دستگاه و خونگیری از پاهای کوچولوت و نه. آب شدی زیر اون دستگاههای لعنتی. البته شما هم خیلی با مامان همکاری کردی و بیشتر می خوابیدی. وقتایی هم که بیدار می شدی با تمام وجودم بغلت میگرفتم و بلند بهت سلام می کردم. بعد بهت شیر می دادم، جاتو عوض می کردم، تن خوشگل تو با عرق بهار می شستمو ... . بالاخره بعد دو روز از بیمارستان مرخص شدی، من و بابا از خوشحالی بال درآورده بودیم.   ...
31 ارديبهشت 1394

سومین روز تولد

1390/05/04 عزیزم دیشب و تا صبح نخوابیدی و مدام گریه می کردی. بهت شیر دادم، مادر جون جاتو عوض کرد، بغلت میکردیم اما مثل اینکه شما حاضر نبودی یه لحظه ساکت بشی و استراحت کنی. امروز مادر جون و بابا جواد بردنت دکتر. مادرجون میگه تا دم مطب گریه کردی اما به محض اینکه وارد اتاق دکتر شدی و رفتی زیر باد کولر، گریت بند اومد. آخه پسرم گرمایی تشریف دارن. گریه های دیشبت هم به همین خاطر بود. ما رو بگو دیشب واسه خاطر شما که سرما نخوری کولر و خاموش کرده بودیم و حتی پنکه هم با ترس روشن بود.   آقا دکترت همون دکتریه که بعد تولدت معاینت می کرد (دکتر جهانبخش). ایشون گفتن کولر و رو درجه ملایم بذاریم. بعد زردیت و چک کرد و گفت زیاد نیست ...
29 ارديبهشت 1394