علی آقا، عشق مامان و بابا

ماه طلایی

1390/04/10 عزیز دل مامان، 8 ماه رو پشت سر گذاشتیم و بالاخره وارد ماه نهم شدیم. دکترم گفته دیگه داخل ماه شدم و الان یه خانم پا به ماهم. البته من کلا گیجم چون طبق جواب سونو شما 16 روز دیگه باید به دنیا بیای! 6 ماه اول با سرعت نور، مثل برق رد شد، از ماه هفتم بود که دیگه احساس سنگینی کردم و روزها مثل یه لاک پشت پیر، کند و آهسته حرکت می کنه. و من ... در انتظار به آغوش کشیدنت روز شماری می کنم. این روزها حرکاتت هم خیلی محسوس تر شده. بعضی وقتها که حرکت می کنی و جا به جا می شی، شکمم فرم های عجیبی میگیره. بابا جواد همیشه می شینه کنارم و تکون خوردنت رو با عشق تماشا می کنه، بعدش کلی ذوق می کنه و کلی قربون صدقت میره. چند وقت پیش،...
19 ارديبهشت 1394

روز پدر

پدر جان، باش و با بودنت باعث بودن من باش، روزت مبارک. از صمیم قلب دوستت دارم و به خاطر تمام حمایت هایت در این روزای سخت ازت ممنونم. و اما همسر عزیزم: امسال اولین سالیه که پدر بودن رو تجربه می کنی. من و تو امسال با حسه دیگه ای این روزا رو گذروندیم و این حس چیزی نیست جز خوشبختی و شادی! روزت مبارک باشه، بی نهایت دوستت دارم. ...
18 ارديبهشت 1394

هفته سی و پنج و ...

1390/03/24 سلام پسر کوچولوی مامان. امروز من و بابایی رفتیم سونو تا برای سومین بار عکس کوچولوی قشنگ مونو ببینیم. فکر کنم این آخرین سونومه . همون شروع کار، بابایی با اینکه می دونست شما پسری، برای بار دوم از آقای دکتر پرسید جنسیت جنین چیه؟ دکتر گفت هنوز بهتون نگفتم؟ جنسیتش پسره. بابایی دیگه قشنگ مطمئن شد و با یه لبخند نگاهشو سمت من کرد، از شدت ذوق انگار داشت پرواز می کرد. آقای دکتر وزنت رو اندازه گرفت، وزنت 2530 گرم بود که خدا رو شکر نرمال بود، بهم گفت نهایتا تا 26 تیر ماه 90 به دنیا میای و الان هم هفته 35 هستی... . بابایی یکم رو وزنت حساسه چون دوست داره پسریش درشت و قوی به دنیا بیاد. واسه همین کلی در این مورد از آق...
14 ارديبهشت 1394

روز مادر

1390/03/03 راستی امروز روز زن و روز مادره و امسال اولین سالیه که من هم جزو مادرها هستم! چه حسه خوبیه. انگار تازه دارم درک می کنم که مادر بودن یعنی چی و چه جوریه. تازه دارم می بینم و حس می کنم که مادرم یه عمر در حقم چه کرده و چقدر دلش برام لرزیده تا به اینجا رسیدم. تازه دارم معنی نگاه مضطرب و معنا دارش چیه و چقدر برام زحمت کشیده و تازه دارم می فهمم که چقدر نفهمیدمش! امسال مادر برام پر از معنا و مفهومه جدیده. امسال تازه دارم معنای مادر بودن رو می فهمم و حس می کنم. مادر! واژه ای که قابل وصف کردن نیست و هرگز نمیشه زحماتش رو هیچ جوری جبران کرد. مادر عزیزم: من و ببخش که در حقت کوتاهی کردم و هرگز نفهمیدم که چه...
8 ارديبهشت 1394

رستم کوچولو

1390/01/26 امروز جشن عبادت خاله جونه. رفتم لباسامو از خیاطی گرفتم. وای خداجون خیلی بهم میومد. آماده شدیم با هزار ذوق و شوق. جشن خیلی بهمون خوش گذشت. مامانت که خیلی کیف کرد. خلاصه جشن تموم شد و منم یه عالمه عکس از خودم گرفتم، بعدا که بزرگ شدی بهت نشون میدم. راستی خبر نداری از وقتی اومدی تو دلم خیلی وروجک شدم و همش ورجه وورجه می کنم، البته برخلاف میل اطرافیان که همش نگرانمون هستن. آخه چیکار کنم نمی تونم یه جا بند شم، احساس می کنم خیلی قوی شدم. بگو ماشاالله رو. همه می گن چون بچم پسره این حس و دارم. قربون رستم کوچولوم برم که با اومدنش مامانشو قوی کرد. عزیزمی ...
4 ارديبهشت 1394

عیدت مبارک

1390/01/01 سلام عشقم. ما الان تو مشهد اسکان گرفتیم (خونه دختر خاله ی پدرجون که خیلی زنه خوبیه) . تا چند دقیقه دیگه هم سال تحویل می شه. دقیقا ساعت 2 و 50 دقیقه و 45 ثانیه روز دوشنبه 1 فروردین 1390. هممون راهی حرم شدیم. اینقدر شلوغه که نتونستیم حتی وارد حیاط حرم بشیم و از همون بیرون منتظر تحویل سال موندیم. لحظه تحویل سال من و بابایی کنار هم ایستادیم و یه دستمون تو دست هم بود و یه دستمون روی نی نی عزیزمون. منم مدام دعای تحویل سال و تکرار می کردم. یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ. خیلی مسافرت خوبی بود مخصوصا با وج...
31 فروردين 1394

پایان سال هشتاد و نه

1389/11/29 قراره عید امسال بریم مشهد دستبوس امام رضا علیه السلام. چند روز پیش رفتم دکتر و ازش اجازه گرفتم تا مطمئن بشم این سفر ضرری به حال شما نداره عزیزم. ایشون هم جواب سونو رو دیدن و گفتن هیچ مشکلی نداره. منم گردگیری عیدم و دیشب تموم کردم، البته با کلی وسواس که خیلی اذیتم کرد. واسه خداحافظی، شام رفتیم خونه  آقا جون. عزیز جون مهربونت با اینکه خیلی خسته بود زحمت شام و کشید. البته منم یه ذره کمکش کردم. بعد رفتیم خونه پدرجون و واسه سفر آماده شدیم. اذان صبح و گفتن و ما هم آماده شدیم و سمت مشهد حرکت کردیم. (من، نی نی، بابایی، مادرجون، پدرجون، خاله جون و دایی جون). حوالی غروب رسیدیم خود مشهد. تا چشمم به گنبد طلا افتاد دستم و کشیدم...
31 فروردين 1394