علی آقا، عشق مامان و بابا

ختنه

1390/06/24 قرار بود یک ماهگیت ببریمت واسه ختنه اما چون نوبت واکسنت بود ترسیدم خدای نکرده اتفاقی برات بیفته واسه همین صبر کردم تا یه هفته از واکسنت بگذره، بعد یه هفته... واسه گرفتن وقت رفته بودیم، دکترت ایران نبود و مجبور شدیم چند وقته دیگه هم صبر کنیم تا امروز... . امروز بیست و چهار شهریور ماهه و ما(من، بابایی، مادرجون، پدرجون) شما رو بردیم بیمارستان واسه ختنه ... . خلاصه دکتر اومد و نوبت شما شد. وقتی خوابوندنت رو تخت تو اتاق عمل نمیدونستم چه حالی دارم. هم می ترسیدم هم خوشحال بودم. عملت رو با یه جیغ بنفش شروع کردی. وقتی جیغ میکشیدی دلم میخواست درو بشکنم برم دکترو خفه کنم. هر یه لحظه برام یه سال گذشت. کتاب دعا رو گرفته ب...
22 خرداد 1394

یک ماهگی علی آقا

1390/06/09 عزیزم ماه رمضون تموم شد و امروز عید فطره و همراه خانواده دایی اصغر و خاله عزیز (دایی و خاله مامان الی...) رفتیم دریا.     چه زود یک ماه گذشت و پسرم به قول معروف از آب و گل در اومد. علی آقا پسر خوب و آرومیه اما بچه داری واقعا سخته، می شه گفت یه کار تمام وقت و بیست و چهار ساعته ست که گاهی امون آدم رو می بره این که بفمهی این کوچولو ازت چی می خواد، خودش کلی کاره. خدا رو شکر کمبود وزنت رو جبران کردی و الان خوب شیر می خوری. کم کم داری تپلی میشی! فقط یه مشکل که اونم دلپیچته عزیزم. همش به خودت میپیچی. اما خدارو شکر تحمل میکنی و گریه تو کارت نیست. دکتر بهت یه قطره داده که بهت میدم ...
11 خرداد 1394

جشن دهمین روز تولد

1390/05/11 سلام عشقم. امشب پدرجون به مناسبت دهمین روز تولد اولین نوش که شما باشی، یه مهمونی بزرگ ترتیب دادن و کلی مهمون برای شام دعوت کردن. (به اصطلاح مازنی ده حموم). پسرنازم امروز مادرجون  شما رو برد حموم، عسل شدی نفسم. جشن دهت مصادف شده با اولین روز ماه مبارک رمضان ، وما قراره به مهمونامون افطاری بدیم. تو مراسم، فک و فامیل دور و برت جمع شده بودن و همینطور تو بغل همه دست بدست میشدی و منم که حساااااس. ولی سعی می کردم خودمو قانع کنم، آخه اولین نوه خانواده من و اولین نتیجه خانواده پدری و مادری من میشی و از طرف خانواده بابایی، چون همه نوه ها بزرگ شدن، بچه کوچیک ندارن و خیییییلی پیش همه عزیزی.   حساب...
31 ارديبهشت 1394

زردی گرفتن نفسم

1390/05/07 روز چهارم به دنیا اومدنت به بیمارستان رفتیم و معلوم شد زردی داری و بستری شدی. بدترین لحظه عمرم بود . هیچ وقت یادم نمیره اون روزها رو... . بدترین شب و روزای زندگیم بودن... . دردای خودم به کنار، همشو میتونستم طاقت بیارم اما بودن تو، تو دستگاه و خونگیری از پاهای کوچولوت و نه. آب شدی زیر اون دستگاههای لعنتی. البته شما هم خیلی با مامان همکاری کردی و بیشتر می خوابیدی. وقتایی هم که بیدار می شدی با تمام وجودم بغلت میگرفتم و بلند بهت سلام می کردم. بعد بهت شیر می دادم، جاتو عوض می کردم، تن خوشگل تو با عرق بهار می شستمو ... . بالاخره بعد دو روز از بیمارستان مرخص شدی، من و بابا از خوشحالی بال درآورده بودیم.   ...
31 ارديبهشت 1394

سومین روز تولد

1390/05/04 عزیزم دیشب و تا صبح نخوابیدی و مدام گریه می کردی. بهت شیر دادم، مادر جون جاتو عوض کرد، بغلت میکردیم اما مثل اینکه شما حاضر نبودی یه لحظه ساکت بشی و استراحت کنی. امروز مادر جون و بابا جواد بردنت دکتر. مادرجون میگه تا دم مطب گریه کردی اما به محض اینکه وارد اتاق دکتر شدی و رفتی زیر باد کولر، گریت بند اومد. آخه پسرم گرمایی تشریف دارن. گریه های دیشبت هم به همین خاطر بود. ما رو بگو دیشب واسه خاطر شما که سرما نخوری کولر و خاموش کرده بودیم و حتی پنکه هم با ترس روشن بود.   آقا دکترت همون دکتریه که بعد تولدت معاینت می کرد (دکتر جهانبخش). ایشون گفتن کولر و رو درجه ملایم بذاریم. بعد زردیت و چک کرد و گفت زیاد نیست ...
29 ارديبهشت 1394

به خونه خوش اومدی

1390/05/03 امروز روز ترخیص ما از بیمارستانه.  دیشب تو بیمارستان یکم گریه خفیف کردی و بعدش تا صبح خوابیدی. صدای گریت هم اینجور بود: هِهِه... هِهِه... هِهِه. خداروشکر از دیشب تونستم راه برم و با این قضیه خوب کنار اومدم. حوالی ساعت 11 ظهر کارای ترخیص تموم شد و ما به همراهه یه نی نی خوشگل و تپلی راهی خونه مادرجون شدیم. پدرجون و خاله جون مهربونت یه تخت خوشگل واسمون ردیف کردن تا بتونیم راحت استراحت کنیم. امروزم کلی ملاقاتی داشتیم. آقاجون و عزیزجونت هم اومدن، با یه عالمه خوراکی های مقوی تا پسرم بخوره و قوی شه. فدات بشم که همه مثل پروانه دورت میگردن تا شما تو آسایش باشی. فدات بشم الهی ...
28 ارديبهشت 1394

هورااااا علی جونم اومد...

1390/05/02 امروز ساعت 8 حاضر شدم به سمت بیمارستان. همه چی آمادست. ساکتم بستم. یه دست لباس سفید و خوشگل با سایر مخلفات. تو راه حس عجیبی داشتم. یه حس خیلی خوب که تو کلام نمیگنجه. تو بیمارستان، کارای پرونده سازی زیاد طول نکشید و سریع بردنم بخش زایمان. رو تخت خوابوندنم و چند دقیقه بعد اومدن واسه گرفتن ضربان قلبت. وای خداجونم نامنظمه... .  سریع یه ماسک اکسیژن بهم وصل کردن، با یه سرم که نمیدونم چی بود. منم که تو شوک. بعدش بلافاصله با دکترم تماس گرفتن که بیاد و ... . یه ویلچر آوردن، یه روپوش سبز هم تنم کردن. به همراه یه پرستار مهربون رفتم تو آسانسور و بخش عمل. بله. وارد اتاق عمل شدم... . خیلی سرد بود. خانوم دکتر هم اومده ب...
27 ارديبهشت 1394

آخرین شب بارداری

1390/05/01 بسم الله الرحمن الرحیم سلام. امشب یه حس خیلی خوبی دارم، چون فردا پسرم به دنیا میاد. بغض شوق تو گلومه، اشک شوق تو چشامه. خدایا شکرت به خاطر این نعمت بزرگ. این بزرگترین و بهترین هدیه ای بود که تا حالا به من عطا کردی. سلام پسرم. سلام عزیزم. الان که تو دلمی از جونم برام عزیزتری. نمی دونم فردا که ببینمت چه حالی پیدا می کنم. حتما از ذوق میمیرم. به اندازه ∞ دنیا برام ارزش داری. من فدات می شم. الهی قربونت برم. هیچ وقت نمیتونم احساسمو بیان کنم. الان با تموم وجود احساست می کنم و دوستت دارم. تا فردا که ببینمت و با دستام، دستای کوچیکتو، صورت نازتو لمس کنم و صورتم و رو صورت نازت بذارم منتظر می مونم. منتظز...
27 ارديبهشت 1394

عزیزکم داره میاد...

1390/05/01 بعد اون سه شنبه پر ماجرا، این چند روز خیلی سخت گذشت، انگار چند سال طول کشید. برا هممون سخت گذشت. پر از نگرانی و دلشوره. همش می گفتم خدایا کی این انتظار تموم میشه؟ خیلی خستم. اینقدر سنگین شدم که راه رفتن برام سخت شده. آرزو دارم فقط 5 دقیقه راحت دراز بکشم و بخوابم. دو شبه نشسته رو مبل می خوابم. از دراز کشیدن می ترسم. می ترسم خدایی نکرده بهت سخت بگذره. دیشب، آخرای شب زیر شکم وکمرم احساس درد می کردم. احساس میکردم عضلاتم منقبض میشن. نمی تونستم بشینم. همش در حرکت بودم و راه می رفتم و اشک می ریختم. این دردا رو دوست دارم. از این سختی ها لذت می برم. همه این دردا رو به جون میخرم و به خاطر پسر عزیزم تحمل می کنم. از اون...
25 ارديبهشت 1394